دلتنگتم خدا جون...
خدا یا ! خیلی دلتنگتم ... دلتنگ با تو بودن .. با تو حرف زدن و با تو خندیدن .. از تو گفتن و از تو شنیدن ....
دلتنگ روز هایی هستم که تو پا به پای من می اومدی ... هوامو داشتی و رهایم نمی کرد ی
در بیراهه ها را ه را نشانم می دادی
و در ازدحام تخیلات و ترافیک افکار ، چراغ راهنمایی برای شناختن خط قرمزها قرار می دادی
و مسیر عبورم را با نور مِهر خود نشان می دادی ...
دلتنگ روزهایی هستم که تمام دنیای من بودی ...
دنیای من آنقدر بزرگ بود که سر و ته نداشت ... و برای ذهن کودکی من تو خیلی بزرگتر از آن بودی ...
دلتنگ روزهایی هستم که به هر طرف نگاه می کردم تو را می دیدم ...
گاهی در لبخند مادر بودی وگاهی در چشمان پر مهر پدر ...
دلتنگ روزهایی هستم که وقتی صدایت می کردم